یاران آخرالزمانی
یاران آخرالزمانی
سنگری از سنگرهای دفاع از اسلام ناب و انقلاب اسلامی و دست نوشته ها و خاطرات
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:, توسط جواد علی گلی |

هوا روشن شد. روز را بی سروصدا سر کردیم. انتظار شب را می کشیدیم تا عملیات را شروع کنیم. غروب آفتاب، فرمانده، گردان را گروه گروه توجیه کرد. تو کانال امکان خط کردن بچه‌ها نبود. باید یک موضوع را چند بار تکرار می کرد، آن هم با سر خم شده.

توجیه تمام شد. وضو گرفتیم برای نماز. هنوز نماز تمام نشده بود که هوا ابری شد. باران آرام بود، نم نم. همین که تجهیز شدیم، رعد و برق شدیدی آسمان را روشن کرد.

- «سیل، سیل، فرار کنید.»

صدای معاون گردان بود. آن طرف کانال را نگاه کردم. سیل با شدت می آمد طرفمان. باید می زدیم بیرون، خیلی ها بیرون آمدند. به سختی داشتم تنم را می کشیدم بالا که آب زد زیر کمرم. سوار موج شدم. فشار آب امان شنا را گرفته بود. جایی برای چنگ زدن نبود. تو آب نا امید دست و پا میزدم.

- «دستت را بده من!»

صدای پیر مردی بود که خم شده بود تو کانال. بیرونم کشید. آسمان می غرید. شُر شُر باران بی وقفه ادامه داشت. تازه متوجه شدم آمده‌ام طرف عراقی ها. حالا پشتمان سیلاب بود و رو به رومان عراقی ها. نگرانی و اضطراب بیشتر برای توقف عملیات بود. باد سرد پاییزی تن خیسمان را می لرزاند. بعضی از بچه‌ها باران را حکمت خدا می دانستند، بعضی غضب.

فرمانده لشگر سر رسید، فرمانده گردان را خواست. صداش کردیم. آمد قرار شد کسانی که تجهیزاتشان را آب برده، برگردند عقب، بقیه همراه گردان‌های دیگر وارد عمل شوند.

هوا که صاف شد، ماه شب چهارده را دیدیم. حرکت کردیم طرف میدان مین. گروه تخریب معبر را باز کرد. گردان خط شکن دشمن را مشغول کرد. نفوذ کردیم داخل خط. باید دشمن را دور می زدیم و نیروی پشت خطش را منهدم می کردیم. پشت ارتفاعات دویست و نود بودیم، ستون راهش را گم کرد. درست بین آتش شدید دشمن هیچ کدام نمی دانستیم راه را اشتباه آمده‌ایم. چند ساعت همان طور پیش رفتیم.
رسیدیم به توپخانه دشمن. حالا افتاده بودیم زیر آتش نیروهای خودی با بیسیم تماس گرفتیم. ارتباط برقرار نشد.

فرمانده گردان گفت: منور بنزید، با کلت!

منتظر شدیم. خبری نشد. شلیک کردیم طرف تأسیسات دشمن. کسی جوابمان را نداد. آن طرف جاده آسفالت، شهرک طیب بود. مرکز توپخانه بزرگ عراق. توپخانه مرتب شلیک می کرد. کنار جاده پر از نیروهای عراقی بود. خودمان را مخفی کردیم کنار جاده. نمی توانستیم با لشگر تماس بگیریم، اما صدای آنها را می شنیدیم.

- «گردان چهار گم شده. مأموریتش را به گردان دو محول کردیم مفهوم شد؟»

ما را گم شده فرض کرده بودند. تازه فهمیدیم باید سریع برگردیم. موقع برگشتن، دوباره زیر آتش توپخانه خودی قرار گرفتیم، می دویدیم. همه چهارده کیلومتر را بکوب دویدیم. وقتی رسیدیم، فرمانده گردان با بیسیم تماس گرفت: «ما برگشتیم، سالم. ماموریتمان را انجام می دهیم.»

فرمانده لشگر شوکه شده بود. انتظار برگشتمان را نداشت. این را از لحن صداش فهمیدم. حتما خیال می کرد اسیر شده‌ایم.

ماموریتمان را شروع کردیم، این بار با دقت زیاد. شوق و ذوق عملیات توانمان را صد چندان کرده بود. رسیدیم به جایی که باید از سیم خاردارها رد می شدیم. ارتفاعشان زیاد بود. فرصت هیچ کاری نبود. همدیگر را نگاه کردیم.

یکی از بچه‌ها در چشم بهم زدنی خودش را انداخت رو سیم خاردارها: «از تن من رد بشوید!»

کسی حرکت نکرد. مانده بودیم.

- «وقت نیست. منتظر چی هستید؟»

انگار هیچ کس نمی خواست نفر اول باشد. نگاه کردم به فرمانده حرکت کرد: «حلالمان کن.»

دنبال فرمانده همه بچه‌ها رد شدند. عملیات محرم به خوبی انجام شد. وقتی بر می گشتیم، کسی را دیدیم که سیم خاردارها خوابیده است، با بدنی تکه تکه.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.